وقتی لینو…{پارت۱}
گفتم نه(با داد)
+ولی تو باید اینکارو بکنی…
پسرک گوشه با چشمای ترسون و اشکی به مادر و پدرش که رو به روش داشتن دعوا میکردن خیره شده بود…از صدای بلند اونها ترسیده بود زانوش هاش رو بغل گرفته بود و لرزون توی خودش جمع شده بود…اما باید جلوشون رو میگرفت …به ارومی روی پاهای خودش وایساد و به سمت مادرش رفت…پسرک دستای ظریف مامانشو توی دستای کوچولوش گرفت و اروم فشارش داد…
:ما…مامان
اما…اونقدر درگیر دعوا شده بودن که متوجه وجود بچه ای هم توی اتاق نبودن…یا بهتره بگم اصلا اهمیتی نمیدادن…دوباره و دوباره پسر بچه کارش رو تکرار کرد …سعی کرده بود که فقط بتونه به این دعوا خاتمه بده ولی خب…انگار این کار نتیجه ی عکس براش داشت…ا/ت که از این کار بچه ش و این همه صدا زدنش عصبی شده بود …با شدت پسرش رو روی زمین پرت کرد…
+بسه دیگه…خفه ش…(با داد)
که یهو با سوزش صورتش و خم شدن صورتش به سمت راست به خودش اومد…لینو.که با چشمای پر از عصبانیت بهت خیره شده بود…با صدای خش دار لب زد…
-حق نداری بچه ی منو بزنی کیم ا/ت…
این جمله رو گفت و به سمت بچه شون که حالا با تعجب داشت نگاهشون میکرد رفت… لینو جسم کوچیک بچه ش رو در آغوش گرفت اون رو بلند کرد…
-حالت خوبه؟صدمه ندیدی؟…
پسر سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد…
-خوبه…میخوای بریم پارک ؟برات بستنی هم میگیرم…هوم؟
پسرک با شنیدن اسم بستنی سریع سرش رو بالا آورد …با خوشحالی به باباش نگاه کرد و لبخندی دندون نما که اون رو از خود لینو به ارث بود تحویل داد”اره…بریم پارک…”لینو لبخند محوی زد و دست به موهای پسرش کشید و اروم و با صدای بغضی که نشون میداد داشت تظاهر میکرد که حالش خوبه لب زد:باشه…بریم…
پسر از بغل لینو پایین اومد به سمت در رفت و از اتاق خارج شد…لینو برای آخرین بار نیم نگاهی به همسرش که روی تخت نشسته بود و داشت اشک میریخت کرد…و رفت…خیلی دلش میخواست بغلش کنه و ازش بابت تمام کارهاش معذرت خواهی کنه اما غروری که جلوش رو گرفته بود اجازه ی این کار رو بهش نمیداد…
+ولی تو باید اینکارو بکنی…
پسرک گوشه با چشمای ترسون و اشکی به مادر و پدرش که رو به روش داشتن دعوا میکردن خیره شده بود…از صدای بلند اونها ترسیده بود زانوش هاش رو بغل گرفته بود و لرزون توی خودش جمع شده بود…اما باید جلوشون رو میگرفت …به ارومی روی پاهای خودش وایساد و به سمت مادرش رفت…پسرک دستای ظریف مامانشو توی دستای کوچولوش گرفت و اروم فشارش داد…
:ما…مامان
اما…اونقدر درگیر دعوا شده بودن که متوجه وجود بچه ای هم توی اتاق نبودن…یا بهتره بگم اصلا اهمیتی نمیدادن…دوباره و دوباره پسر بچه کارش رو تکرار کرد …سعی کرده بود که فقط بتونه به این دعوا خاتمه بده ولی خب…انگار این کار نتیجه ی عکس براش داشت…ا/ت که از این کار بچه ش و این همه صدا زدنش عصبی شده بود …با شدت پسرش رو روی زمین پرت کرد…
+بسه دیگه…خفه ش…(با داد)
که یهو با سوزش صورتش و خم شدن صورتش به سمت راست به خودش اومد…لینو.که با چشمای پر از عصبانیت بهت خیره شده بود…با صدای خش دار لب زد…
-حق نداری بچه ی منو بزنی کیم ا/ت…
این جمله رو گفت و به سمت بچه شون که حالا با تعجب داشت نگاهشون میکرد رفت… لینو جسم کوچیک بچه ش رو در آغوش گرفت اون رو بلند کرد…
-حالت خوبه؟صدمه ندیدی؟…
پسر سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد…
-خوبه…میخوای بریم پارک ؟برات بستنی هم میگیرم…هوم؟
پسرک با شنیدن اسم بستنی سریع سرش رو بالا آورد …با خوشحالی به باباش نگاه کرد و لبخندی دندون نما که اون رو از خود لینو به ارث بود تحویل داد”اره…بریم پارک…”لینو لبخند محوی زد و دست به موهای پسرش کشید و اروم و با صدای بغضی که نشون میداد داشت تظاهر میکرد که حالش خوبه لب زد:باشه…بریم…
پسر از بغل لینو پایین اومد به سمت در رفت و از اتاق خارج شد…لینو برای آخرین بار نیم نگاهی به همسرش که روی تخت نشسته بود و داشت اشک میریخت کرد…و رفت…خیلی دلش میخواست بغلش کنه و ازش بابت تمام کارهاش معذرت خواهی کنه اما غروری که جلوش رو گرفته بود اجازه ی این کار رو بهش نمیداد…
۱۳.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.